سلام دوستان خب اندفعه میخوام براتون یک داستان بگم داستان از این قراره که ناصرالدین شاه به سه تا از دوستاش گفت که آره شما هر آرزویی داشته باشید من براتون براورده میکنم هرچی بخوایید میدم بهتون. یکیشون که گفت آره من پول و ثروت میخوام بهش داد دومی گفت که که من یه شهر رو میخوام از این کس شعرخا دیگه میخواست اونجارو اداره کنه به اونم یه گوشه از شهر رو داد وبه سومی گفت تو چی میخوایی سومی گفت چیزه نمیشه اگه بگو تو سره منو میزنی ناصر هم جو گرفتتش گفت نه هرچیزی بخوایی میدم قول میدم باهات کاری نداشته باشم اونم گفت من زنت رو میخوام ناصرالدین شاه هم موند بعد گفت صبر کن بعد دستور داد چندتا تخم مرغ آب پز هر کدوم یه رنگ بود اووردند به سومی گفت بخور اونم خور گفت حالا آبی رو بخور اونم خور گفت حالا قرمز رو و زرد و ... رو همرو کوفت کرد سومی بعد ناصر بهش گفت مزه هاش باهم فرق میکرد گفت نه بعد ناصر بهش گفت خب کسخل زنه من یا تو هم یه مزه هست منتها رنگشون فرق داره با هم همش یه مزست.
امیدوارم این داستان آموزنده براتون مفید بوده باشه اونهایی که ادعا میکنند مخ فلانی رو زدند فلانی آخرشه واله اینها هم همش یه مزست اونی که خوشگله داره یه دختره کور و شل هم داره...
امیدوارم این داستان آموزنده براتون مفید بوده باشه اونهایی که ادعا میکنند مخ فلانی رو زدند فلانی آخرشه واله اینها هم همش یه مزست اونی که خوشگله داره یه دختره کور و شل هم داره...